جدول جو
جدول جو

معنی اشک فشان - جستجوی لغت در جدول جو

اشک فشان
گریان، کسی که گریه کند و اشک بریزد، گریه گر، اشک ریز، اشک بار، گرینده، گریه ناک، گریه مند، اشک باران
تصویری از اشک فشان
تصویر اشک فشان
فرهنگ فارسی عمید
اشک فشان
(اَ یَ دَ / دِ)
اشکریزان. اشکبار:
دیده آن روز که شد اشک فشان دانستم
کین تنک زورق من درخور طوفانش نیست.
کلیم (از آنندراج).
چشمی که اشک بسیار می افشاند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
اشک فشان
اشک ریز اشکبار، در حال اشک ریختن اشکریزان
تصویری از اشک فشان
تصویر اشک فشان
فرهنگ لغت هوشیار
اشک فشان
اشکبار، اشک ریز، گریان
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شکرفشان
تصویر شکرفشان
شکرافشان، شکرافشاننده، شیرین سخن، شیرین گفتار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشک فشاندن
تصویر اشک فشاندن
گریه کردن، اشک ریختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشک فشان
تصویر مشک فشان
مشکبار، برای مثال نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد / عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد (حافظ - ۳۳۶)
فرهنگ فارسی عمید
(اِ کَ نِ)
شکرافشان. که شکر پاشد:
سر زلف در عطف دامن کشان
ز چهره گل از خنده شکّرفشان.
نظامی.
، کنایه از سخت شیرین. عظیم شیرین چون شکر. (یادداشت مؤلف) :
با دو لب شکرفشان با دو رخ قمرنشان
نزد سپهر سرکشان بنده نشان آمده است.
سوزنی.
ما به بوسه بر لب ساقی شده فندق شکن
او فغان زآن پستۀ شکّرفشان انگیخته.
خاقانی.
دیت آنرا که سر برد به شکر
هم ز لعل شکرفشان بخشد.
خاقانی.
لب لعلم همان شکّرفشان است
سر زلفم همان دامن کشان است.
نظامی.
لعلی چو لب شکرفشانت
درطبلۀ جوهری ندیدم.
سعدی.
شیرین تر ازین سخن نباشد
الا دهن شکرفشانت.
سعدی.
شفا ز گفتۀ شکّرفشان حافظ جوی
که حاجتت به علاج گلاب و قند مباد.
حافظ.
، کنایه از سخت شیرین زبان. شیرین سخن. (یادداشت مؤلف) :
من ز پیل آورده ام بس بس نظاره کز سفر
پیل بالا طوطی شکّرفشان آورده ام.
خاقانی.
نسر طایر تا لب خندانش دید
طوطی شکّرفشان می خواندش.
خاقانی.
معلوم شد این حدیث شیرین
از منطق آن شکرفشان است.
سعدی.
با بلبلان سوخته بال ضمیر من
پیغام آن دو طوطی شکّرفشان بگوی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(اَ کِ رَ)
اشک جاری. دمع منسحق. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ کَ)
دهی است از دهستان گاورود بخش کامیاران شهرستان سنندج که در 60000گزی شمال خاور کامیاران و 10000گزی شمال امیرآباد واقع است. منطقه ای کوهستانی و سردسیر است و سکنۀآن 552 تن میباشد که اهل تسنن می باشند و بلهجۀ کردی سخن میگویند. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری است و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(مَءْ یَ)
اشک ریختن. اشک باریدن. اشک افشاندن:
شمع روشن شد چو اشک از دیدۀ بینا فشاند
خوشه ای برداشت هر کس دانه ای اینجا نشاند.
صائب (از آنندراج) ، اشکار قوم، صاحب شتران بسیارشیر شدن آنان. یا دوشندۀ شتران پرشیر گردیدن ایشان. (منتهی الارب). پرشیر شدن شتران قوم. (از اقرب الموارد) ، اشکار نخل، شکیر برآوردن خرما، اشکار شجر، برگ برآوردن درخت، اشکار کرم، بردمیدن نهال رز از شاخ آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ اَ)
ملک فشاننده. ملک بخش:
خدایگان سلاطین بحر و بر دل شاد
ملک نهاد و ممالک پناه و ملک فشان.
سلمان ساوجی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ رَ / رُو)
آنکه مشک می افشاند و پراکنده می کند. (ناظم الاطباء). فشانندۀ مشک و عطرآگین سازنده. خوشبوی. معطر:
در مجلس عشرت ز لطیفی و ظریفی
خورشید شکرپاش و مه مشک فشان اوست.
سنائی (دیوان چ مدرس رضوی ص 771).
مشک بید از درخت عود نشان
گاه کافور و گاه مشک فشان.
نظامی.
آمد آن ماه آفتاب نشان
در بر افکنده زلف مشک فشان.
نظامی.
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد.
حافظ.
- مشک فشان از فقاع، کنایه از شخصی است که در وقت حرف زدن بوی خوش از دهانش برآید. (برهان) (از ناظم الاطباء). شخصی که در حرف زدن بوی خوش از دهانش آید. (انجمن آرا پیرایش دوم).
- ، کسی که خلق خوش داشته باشد. (انجمن آراپیرایش دوم). رجوع به ترکیب ’مشک فروش از قفا’ شود.
، مشک نقاب. از اسماءمعشوق است. (آنندراج). و رجوع به مشک نقاب شود
لغت نامه دهخدا
(گُ)
نمک افشان. نمک پاش. که نمک بر چیزی افشاند:
هرجا که به دست عشق جانی است
این قصه بر او نمک فشانی است.
نظامی.
، کنایه از اشک بار و اشک ریز:
بر بی نمکی خوان گیتی
این چشم نمک فشان مرا بس.
خاقانی.
هر خار که گلبن طمع داشت
در چشم نمک فشان شکستم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ گُ ذَ)
مشک بیز. افشانندۀ مشک. که مشک پراکند. عطرآگین سازنده. خوشبوی کننده:
به هر منزل که مشک افشان کنی راه
منور باش چون خورشید و چون ماه.
نظامی
لغت نامه دهخدا
آنچه که مشک افشاند، معطر: نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد، (حافظ) یا مشک فشان از فقاع. شخصی است که در وقت سخن گفتن بوی خوش از دهانش بر آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشک فشانی
تصویر مشک فشانی
افشاندن مشک مشک پراکنی، معطر بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکر فشان
تصویر شکر فشان
آن که شکر پخش کند، شیرین سخن
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه که مشک افشاند، معطر: نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد، (حافظ) یا مشک فشان از فقاع. شخصی است که در وقت سخن گفتن بوی خوش از دهانش بر آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشک فشاندن
تصویر اشک فشاندن
اشک ریختن
فرهنگ لغت هوشیار
خوشبو، عطرآگین، عطرآمیز، معطر، مشکبار، مشک آگین، مشک ریز، مشک آمیز، مشک افشان
فرهنگ واژه مترادف متضاد